گزارش زنده ی یک زندگی



1) نوبت دکتر مخصص گرفتم و رفتم دکتر نگاه کهیرهام کرد و خندید: این مدلیشو دیگه ندیده بودم / آز و دارو نوشت

تو آز حساسیت نشون داده شد و از همون موقع تا الان دارم داروی ضد حسایت میخورم 

از همون موقع که کهیرهام شروع شدن مجبور شدم داروهای دکتر میم رو قطع کنم ! کاملا سرخود ! حتی به او دکتر متخصص نگفتم 2 ماهه

داروی روان میخورم چون مامانم تو تمام ویزیت ها همراهم بود . و چون پول تو جیبیم اونقدری نبود که بتونم کنار خرج هام ویزیت دکتر میم رو هم بدم

پیشش نرفتم که داروها رو عوض کنه یا بگه اینا ربطی به کهیرهات ندارن با خیال راحت بخور ، بابت همین خودم قطعشون کردم

تا 3 هفته دارو نخوردم و علایمم درحال برگشت بود ، افکار سگی و لعنتیم برگشتن و ذهنم باز شلوغ شده بود از لعنتیهایی که تمرکزم رو ازم گرفته

بودن ، بعد از 3 هفته همچنان سرخود شروع کردم به خوردن باقی مونده ی داروهای نسخه قبلی ! و بعد از تموم شدن اینها هر جور که شده باید

برم پیشش. نمیشه ، واقعا نمیشه به این زودی داروهامو کنار بذارم ، من همچنان نیاز به درمان دارم .

 

2) با حقوقم چه کردم ؟

واسه مامان بابام صندلی نماز خریدم :) اول میخواستم سورپرایرز طور باشه ولی بعد فکر کردم شاید واسشون قابل استفاده نباشه و تصمیم گرفتم

اول خودم برم مغازه ها رو بگردم و بهترین مدل و قیمت رو ک انتخاب کردم مامانمو ببرم واسه تایید ، وقتی بهش گفتم بیا بریم واست صندلی نماز

بخرم اول قبول نکرد گفت با حقوقت واسه خودت خرید کن و بعدم از من اصرار و از مامانم انکار .و اخر سر حرف من به کرسی نشست و بردمش

و چه کار خوبی کردم ! چون مدلی که من پسندیده بودم اصلا به کار مامانم نمیامد . این شد که از همون مغازه ی مدل دیگه انتخاب کرد و

خریدیم زنگ زدیم به بابام که ما فلان خیابونیم بیا سراغمون بریم خونه ، وقتی اومد رسید به اون مغازه گفتم واستون صندلی نماز خریدم خیلی

ذوق کرد ، خیییلییی ها ، خلاصه که خودم خیلی خوشحالم از این تصمیم و خریدم .

با بقیه ش چه کردم ؟ کتاب خریدم واسه خودم :)

ن کوچک - دمیان - سفر شرق - زن سی ساله - ذوب شده - نام تمام مردگان یحی ست :)

با بقیه ش میخوام چه کنم ؟

یه نذر کوچیک دارم واسه مریض های بخش روان

و اینکه یه ساعت دیواری خوشگل واسه اتاقم

 

 

پست خیلی طولانیه

اگه واقعا حوصله تون میکشه حرفهای منو بخونید تشریف بیارید ادامه مطلب

(مورد 4 تو ادامه مطلب خاطرات کارورزیهای این مدته واسه کسایی که این خاطرات رو دوست دارن)

 

ادامه مطلب

خب من دیروز عصر از مشهد رسیدم شهر خواهر و امروز صبح از شهر خواهر برگشتیم خونه خودمون

واستون بگم که مشهد خیلی بهم خوش گذشت

جزییاتش بمونه واسه پست بعدی

اینم اضافه کنم که بدجور سرما خوردم، سینوسهام عفونی شدن و صورتم سنگین شده و درد میکنه ،

از طرفی نمیدونم چرا بدنم حساس شده به آنتی بیوتیک و ضد التهاب ها واکنش میده و کهیر میزنم.

خب سخته ، با این وضع فردا هم برم باقی شیفتهای سوختگی رو شروع کنم . امیدوارم واسه فردا

عصر نوبت دکتر متخصص گیرم بیاد که دستم نمونه تو پوست گردو تا شنبه

 

 

مشهد یاد همه تون بودم :)

اگه دوست دارید برید زیارت ان شاالله جور بشه که برید، به من که خیلی چسبید :)

 

 

دلتون شاد

شبتون خوش❤


از وی واستون ننوشتم ؟ از خیلی وقت پیش!

خب جور شد که من امسال برم مشهد ! بابت همین با مسئول بالین هماهنگ کردم و بهم اجازه داد

کارآموزیهامو تا حدی جا به جا کنم که بتونم این چند روز مشهد رو آف باشم

اینجوری شد که من یه شیفت icu بودم ،یکی اطفال و یکی سوختگی ! اطفال و icu تموم شدن و دو

روز سوختگی مونده که اونم بعد سفرم میرم . آخرین روز icu عصر تاسوعا بود ، اون روز icu شرایط

خوبی نداشت ، یه ترنس داشتیم که از بس شیشه زده بود از شدت توهم پریده بود تو خیابون و

ماشین زده بوده بهش ، دو تا خانوم تقریبا همسن قربانی تصادف با GCS به تربیت 9 و 5 ، و یه پسر

30 ساله که شب قبل سم خورده بود و اون روز تحت مانیتورینگ و ونتیلاتور بود بچه ها دو بار ازش

رگ گرفتن و از بس که آژیته بود هر دوبار رگش رو کشید . بقیه مریض ها هم تصادفی ولی خب کیس

خاصی نبودن ، اون خانومه تصادفی GCS 5 مریض من بود دو بار تو شیفتم ساکشنش کردم  دو بار

تماما ترشحاتش خونی بود ، مردمک سمت چپش رفلکس به نور نداشت و من اولین بار بود که چنین

چیزی میدیم و با تمام وجودم ترسیدم . کار icu خوبیش اینه که نتیجه میده بعد از چند روز مریضت

خوب میشه ، سرپا میشه ، مث بیمارستان کاردانشجویی نیس که تماما کیس ها کنسر باشن و ته

همه شون هم مرگ . ولی خب بدی هم داره . اینکه کارش واااااقعا سنگینه خیلی جون میخواد

گاهی خیلی زور میخواد . آدم تماما سرپاست و داره مریضش رو پایش میکنه . اینش خیلی خیلی

خسته کننده ست اینکه حال مریضها اصلا stable نیس و ممکنه شما سرتو برگردونی بیمار VT

(آریتمی تقریبا کشنده! )کنه و ار بین بره .

یه مریض دیگه که کیس خودسوزی بود تو بخش مراقبت ویژه سوختگی داشتیم ، آقای 34 ساله

متاهل و دارایی فرزند 6 ساله ، به خاطر مشکلات خانوادگی که دقیقا نمیگفتن چی بوده خودسوزی

کرده بوده ، با 90 درصد سوختگی از یکی از شهرستان های اطراف آورده بودنش. من 2 روز تو

پانسمانش کمک پرسنل کردم ، خدا وکیلی آدم خفه میشد از بوی زخمش ( بوی باکتری سودوموناس

که رو زخم های سوختگی رشد میکنه واقعا منزجر کننده ست )دیگه نرفتم مریض رو ببینم ولی به

احتمال زیاد تا الان فوت شده آخرین باری که بهش سر زدم همون عصر تاسوعا تو ساعت رست

کارآموزی icu بود که دیدم ریتمش سینوس برادیکاردی شده با ریت 40 . خیلی دلم واسش میسوخت

و دلم میخواست بشه که زنده بمونه ولی بعید میدونم تا الان فوت شده با اون حجم از عفونت .

 

دیگه واستون بگم امسال تو عزاداری ها هم شرکت نکردم ، روز عاشورا خانواده نذری دعوت بودن شهر

مادربزرگ ولی من نرفتم موندم خونه درس خوندم ، زبان و بیماری های چشم!

 

روز چهارشنبه عصر هم حرکت کردیم به سمت خونه ی خواهر ! قراره بریم مشهد ! با فامیل تقریبا

20 نفریم و چون بلیط ها رو داییم هماهنگ کرده از مبدا شهر خودش یا همون شهر خواهر هماهنگ

کرده ، ما دیروز اومدیم اینجا و ساعت 5 صبح با قطار میخواییم بریم مشهد !

البته خواهرم نیس ، من و مامانم و مادربزرگ و خاله ها دو تا از دایی و زن دایی ها cousin ها!

مطمئنم بهم خوش میگذره و بازم مطمئنم که بخش زیادی از خوشی حالم بابت دکتر و میم و

داروهاشه که اگه نبود من الان همچنان اینجا داشتم ناله مینوشتم واستون

 

خلاصه نویسی هامو با خودم آوردم که این چند روز خیلی از درس دور نباشم ، از شهر خودمون تا شهر

خواهر دو فصل بیماری های سالمندان و فوریت های روانپزشکی رو دوره کردم ! واسه اینه که خلاصه

اینقدر به درد میخوره !

 

خب فک کنم همه گفتنی ها رو گفتم

ان شاالله سفر خیلی بهم خوش بگذره

پیش امام مهربونی ها یاد همه تون هستم

دلتون همیشه شاد

بامداد خوش ❤


امروز صبح icu بودم بعد کلی کثیف کاری های icu برگشتم تو رختکن که لباسامو عوض کنم و برگردم

خونه گوشیمو نگا کردم و دیدم اس ام اس دارم ، باز کردم و دیدم حقوق ماه تیر که کاردانشجویی

داشتم رو واسم ریختن :) خر کیف شدم ها :) با اینکه مبلغش کمه ولی خوبه خدا رو شکر :)

همون موقع فک کردم اگه مرداد هم رفته بودم سر کار الان دو برابر این مقدار پول داشتم ولی بعد فکر

کردم به مطالبی که تو مرداد خوندم و خلاصه نویسی کردم و دیدم اینا میچربه به پول کاردانشجویی.

 

روز شنبه صبح icu نداشتیم و رفتم سوختگی ، خب تو کارورزی سوختگی تصمیم گرفتم قورباغه

سوختگی رو قورت بدم و برم تو دل زخم ها بدون ترس تمییزشون کنم و پانسمان کنم که البتع این

کارم کردم :) البته با اون وضع جا به جایی ها خبر ندارم تا چندم باید سوختگی هم برم

کلا ترسم خیلی ریخته ، طوری که وقتی دارم پروسیجرها رو انجام میدم با خودم میگم منم که دارم

این کارو میکنم ؟؟؟


یه پست پیامکی فرستادم با عنوان حجم عظیمی از عقده ولی بیان ثبتش نکرد .

موضوعش هم عدم همکاری پرسنل لیبر با ما بود . مسئول شیفت سرتاپا عقده شون نذاشت ما تو

لیبر بمونیم در حالی که سوپروایزر عصر اجازه داده بود !!! دیگه نگید پرستارها بد اخلاقن ها ، پرستار ها

در مقایسه با ماماها ماهن،  مااااااااه!

 

این مدته ، یعنی از اون موقع که امتحانام تموم شده تا همین الان چندین و چند بار خواب ا.د و مرکز رو

دیدم . همه خوابها هم یک مضمون واحد دارن و این منو میرسونه!  :(

خواب میبینم که از مرکز تماس گرفتن و گفتن که کار ما اونجا ناتمام مونده و علی رغم توضیحات من که

ما فقط 3 دوره کنار آقای ا.د بودیم میگن نه نه نه باید بیایید و لااقل دوره ی آخر رو دوباره بگذرونید!!! بعد

خودمو تو خواب میبینم که با اضطراب زیااااد رفتم تو مرکز و تو بخش معهود و منتظر ا.د هستم که کار

رو شروع کنیم و ا.د رو میبینم که موذیانه میخنده و بهم میگه چرا هیچی یادت نمونده ؟ و در حین کار

با همون زبون تند و تیزش بهم تیکه میندازه بعد با استرس از خواب میپرم به شکلی که اصلا انگار نه

انگار که خوابیدم و همچنان خستگی تو تنم مونده .

 

امروز کتاب پرستاری سلامت جامعه تموم شد ! خیلی هم عالی از این به بعد به جای هر روز خوندن

سلامت جامعه برنامه میشه 1 روز در میون اون هم مرور مطالب ! داخلی جراحی و زبان و روان هم

میخونم ولی الان چیزی تموم نکردم ! کودک و مادر و نوزاد هم همچنان دست نزده موندن. ولی

اشکالی نداره کلی دیگه وقت دارم و میتونم با دقت و کامل بخونمشون :)

 

داروهامو میخورم و حالم خوبه :) فقط اون اوایل رو خوابم اثر گذاشته بود و خوب نمیخوابیدم که با تغییر

ساعتشون الان ساعت خوابمم بهتر شده و تماما در حال خیر خواستن واسه دکتر میم هستم :)

 

روز و روزگارتون خوش و به دور از آدمهای عقده دار !


همچنان کارآموزی _نه ببخشید کارورزی _  ن هستیم (خودمم باور ندارم که کارآموزیهام تموم شدن

و این ساعت هایی که تو بیمارستان پر میکنیم کارورزی هستن و من در حال تموم کردن درسمم! )

امروز رفتم لیبر ، یا همون اتاق زایمان و شاهد متولد شدن دختر کوچولویی با خال کوچولوتری رو لپش

بودم :) خب من دخلی در زایمان نداشتم و صرفا تماشاگر بودم فقط وقتی نوزاد به دنیا اومد من و

دوستم میبایست نمره آپگار تعیین کنیم که خب کار سختی هم نیس ! (امتیاز/نمره ای که بر حسب

ظاهر و رنگ پوست و صدای گریه و مواردی از این دست به نوزاد داده میشه)

خب من برخلاف خیلی ها نه از زایمان طبیعی ترسیدم نه حالم بد شد ! اتفاقا خیلی هم خوشم اومد!

و کیف کردم که قدرت خدا رو دیدم :) یه مامای فوق العاده مهربون و کاردرست زایمان رو انجام داد و

خیلی خیلی تمییز و با حوصله بخیه ها رو زد و آموزش هایی به مامان نی نی داد ! یه مامای طرحی!

یعنی خیلی هم با تجربه نبود ولی در عوض خیلی باشخصیت و مهربون و کاردرست بود ، به جاش یه

رزیدنت ن وحشی! اونجا سر مامان نی نی داد میزد! البته روز قبل همین رزیدنت اومد و کلی من و

دوستم رو دعوا کرد خیلی بی مورد ! و اونجا فهمیدیم که کلا آژیته ست ! و مدلش اینه که وحشی و

عقده ای باشه !

با رفتار های زشت اون رزیدنت ن یاد رزیدنت های بیمارستان کاردانشجویی افتادم ، که چقدر با

شخصیت و خوش رو بودن ، وقتی میامدن تو بخش تا کمر واسه هد بخشمون خم میشدن و با کمال

خوشرویی و احترام با پرسنل میرفتن ویزیت ، منم که خدای اعتماد به نفس بودم و باهاشون میرفتم

ویزیت :))) هرچی سوال میپرسیدم با خوش رویی و اشتیاق جواب میدادن .

همونجا بود که فهمیدم "جایگاه اجتماعی" هیییییییچ وقت میزان "شعور" آدما رو تغییر نمیده !

 

خلاصه که امروز اولین تجربه لیبر بود ! البته با اون وضع بیمارستان و عدم همکاری پرسنل لیبر با

دانشجوهای پرستاری ، فکر کنم آخرین تجربه هم باشه ! و از فردا دوباره ما رو بفرستن اورژانس بگن

همینجا بمونید مریض ادمیت کنید :( .


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فیلم و سریال رایگان آتلیه عکس و فیلم سنترال کبوتر شاهین شهر وکیل برحه شرط بندی پزشکی دلی نویس | رهایی بخش |